سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خداوند، سه چیز را دوست می دارد : کم گویی، کم خوابی و کم خوری ؛ و سه چیز را خداوند دشمن می دارد :پُرگویی، پُرخوابی و پُرخوری . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

 
آموزنده

i شیطان

سه شنبه 86/12/21 ساعت 11:21 صبح

 

دیروز شیطان را دیدم.در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛فریب می فروخت.

مردم دورش جمع شده بودند،هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند.

توی بساطش همه چیز بود:غرور،حرص،دروغ و خیانت،جاه طلبی و...

هرکس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد.

بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی آزادگیشان را.

شیطان می خندید و دهانش بوی بد جهنم می داد.حالم را به هم می زد.

دلم می خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.

انگار ذهنم را خواند.

موذیانه خندید و گفت:من کاری با کسی ندارم

فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم.

نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد.

می بینی! آدم ها خودشان دور من جمع شده اند.جوابش را ندادم.

آن وقت سرش را نزدیک تر آورد و گفت:البته تو با اینها فرق می کنی.تو زیرکی و مومن.

زیرکی و ایمان،آدم را نجات می دهد.اینها ساده اند و گرسنه.

به جای هر چیزی فریب می خورند.از شیطان بدم می آمد.حرف هایش اما شیرین بود.

گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت...

ساعت ها کنار بساطش نشستم تا اینکه چشمم به جعبه عبادت افتاد که بین چیزهای دیگر بود.

دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.

با خودم گفتم: بگذار یک بار هم که شده کسی چیزی از شیطان بدزدد.

بگذار یک بار هم او فریب بخورد.به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم.

توی آن اما جز غرور چیزی نبود.جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت.

فریب خورده بودم،فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،نبود!

فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام. تمام راه را دویدم.

تمام راه لعنتش کردم.تمام راه خدا خدا می کردم.می خواستم یقه نامردش را بگیرم.

عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم وقلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم،شیطان اما نبود.

آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک هایم که تمام شد، بلند شدم.

بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.

و همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم.

به شکرانه قلبی که پیدا شده بود.

نوشته شده توسط: Janatan

نوشته های دیگران ()


i ْلیست کل یادداشت های این وبلاگ

 کارگشا
خدایا!
یا مقلب القلوب
بهار در راه است...
تنهایی...
[عناوین آرشیوشده]


خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
17784

:: بازدیدهای امروز::
0


:: بازدیدهای دیروز::
0


:: درباره خودم ::

آموزنده

:: لینک به وبلاگ ::

آموزنده

:: پیوندهای روزانه ::

دانشگاه علوم پزشکی قم [18]
[آرشیو(1)]

:: اوقات شرعی ::

:: لوگوی دوستان من ::


:: آرشیو ::

از بهاران
پاییز 1387
تابستان 1387
زمستان 1386
زمستان 1387

:: وضعیت من در یاهو::

یــــاهـو

:: خبرنامه ::